فیکشن[محکوم شده]part41
نمیـدوسنت چـقدر دور شـده و حتـی نمـیدونست کجـا هـست!
در حـالی کـه بـه دویـدن ادامـه میـداد پـاش بـه ریشـه درخـتی کـه از خـاک بیـرون زده بـود گـیر کـرد و بـا یـک جیـغ آروم روی زمیـن افتـاد.
[هیـس]ای از درد کشیـد و آهستـه دستـاش رو کنـار بـدنش گـذاشت و نشسـت.
نگـاهی بـه مـچ پـای راستـش انـداخت و آهسـته دستـش رو دور اون حلقـه کـرد.
مـچش متـورم و کبـود شـده بـود و احتمـال میـداد کـه شکستـه بـاشه.
احسـاس ناتـوانی میکـرد و دیگـه نمیتـونست بیشتـر از ایـن ادامـه بـده.
سـرش رو پاییـن انـداخت و بـا عجـز چشـم هاش رو فشـار داد کـه قطـرهای اشـک از چشمـش خـارج و روی گـونش سـر خـورد.
بـه هـق هـق افتـاد و تـوی دلـش بـه دنیـا و زنـدگی نکبـتبـارش لعنـت فرستـاد.
خسـته شـده بـود دیگـه،زندگـیش تـوی زنـدان بهشـت بـود نسبـت به اینجـا.
دو ثـانیه نمیتـونست احسـاس آرامـش کنـه!تـا سعـی میـکرد بـا یـک مـوضوعـی کنـار بیـاد یـک اتـفاق بـدتر میفتـاد!
هـق هـق میکـرد و از زنـدگیش میـنالید کـه درسـت در همـون لحـظه از پشـت سـرش صـدای پـای گـروهی از افـراد را شنـید کـه بـه سمـتش مـیدویدند.
بـا تـرس هـقهـقش رو بـه کـل فـراموش کـرد و بـه پشـت سـرش نگـاه کـرد کـه...دوبـاره همـون افـراد با اسلـحه دنبـالش میـگشتنـد.
نفـسش در سینـهاش حبـس شـد و دستـش رو جلـوی دهنـش گـرفت تـا صـدایی تـولید نکـنه.
چنـد ثـانیه بـا شـوک خیـره شـد و سپـس سـریع و بـی صـدا بـه پشـت بـوته خـزید.
بـدنش رو نشسـته بـه صـورت جـنین جـمع کـرد و سعـی کـرد داخـل بـوته فـرو بـره.
اگـه در حـالت عـادی بـود عمـرا اگـه اینکـارو میکـرد چـون میـدونست کلـی مـوجـود تـوی اون بـوته وجـود داره کـه حتـی ممـکن بـود یکیـش مـار باشـه!
امـا الـان ترجـیح میـداد مـار نیـشش بـزنه و بمـیره تـا اینـکه دوبـاره گیـر اون آدمـا بیفتـه.
*
*
*
بـا دیـدن مـاشین هـای پلـیس سـرعت مـاشینش رو کـم کـرد و مـاشینش رو کنـار خیـابون پـشت سـر ماشیـنای پلـیس پـارک کـرد و از ماشیـنش پیـاده شـد و بـه سمـت مـامـور هـا دویـد.
مـامور ها جلـوی ورودش بـه جنگـل رو گرفتن کـه سـریع گفـت.
_مـن کیـم تهیـونگم،نـامزد لـیا.ت...میـخوام کمـک کنـم
مـامور ها اخمـی کـردن و بـهش خیـره شـدن؛داخـل پـرونده دختـر نـوشته نشـده بـود کـه نامـزد داره.
امـا بـا دیـدن پـدر دختـر کـه پشـت سـر مـرد از ماشیـن دیگـهای پیـاده شـد و سـرش رو بـه نشـانه تـایید تکـان داد،از سـر راه پسـر کنـار رفتـن.
در حـالی کـه بـه دویـدن ادامـه میـداد پـاش بـه ریشـه درخـتی کـه از خـاک بیـرون زده بـود گـیر کـرد و بـا یـک جیـغ آروم روی زمیـن افتـاد.
[هیـس]ای از درد کشیـد و آهستـه دستـاش رو کنـار بـدنش گـذاشت و نشسـت.
نگـاهی بـه مـچ پـای راستـش انـداخت و آهسـته دستـش رو دور اون حلقـه کـرد.
مـچش متـورم و کبـود شـده بـود و احتمـال میـداد کـه شکستـه بـاشه.
احسـاس ناتـوانی میکـرد و دیگـه نمیتـونست بیشتـر از ایـن ادامـه بـده.
سـرش رو پاییـن انـداخت و بـا عجـز چشـم هاش رو فشـار داد کـه قطـرهای اشـک از چشمـش خـارج و روی گـونش سـر خـورد.
بـه هـق هـق افتـاد و تـوی دلـش بـه دنیـا و زنـدگی نکبـتبـارش لعنـت فرستـاد.
خسـته شـده بـود دیگـه،زندگـیش تـوی زنـدان بهشـت بـود نسبـت به اینجـا.
دو ثـانیه نمیتـونست احسـاس آرامـش کنـه!تـا سعـی میـکرد بـا یـک مـوضوعـی کنـار بیـاد یـک اتـفاق بـدتر میفتـاد!
هـق هـق میکـرد و از زنـدگیش میـنالید کـه درسـت در همـون لحـظه از پشـت سـرش صـدای پـای گـروهی از افـراد را شنـید کـه بـه سمـتش مـیدویدند.
بـا تـرس هـقهـقش رو بـه کـل فـراموش کـرد و بـه پشـت سـرش نگـاه کـرد کـه...دوبـاره همـون افـراد با اسلـحه دنبـالش میـگشتنـد.
نفـسش در سینـهاش حبـس شـد و دستـش رو جلـوی دهنـش گـرفت تـا صـدایی تـولید نکـنه.
چنـد ثـانیه بـا شـوک خیـره شـد و سپـس سـریع و بـی صـدا بـه پشـت بـوته خـزید.
بـدنش رو نشسـته بـه صـورت جـنین جـمع کـرد و سعـی کـرد داخـل بـوته فـرو بـره.
اگـه در حـالت عـادی بـود عمـرا اگـه اینکـارو میکـرد چـون میـدونست کلـی مـوجـود تـوی اون بـوته وجـود داره کـه حتـی ممـکن بـود یکیـش مـار باشـه!
امـا الـان ترجـیح میـداد مـار نیـشش بـزنه و بمـیره تـا اینـکه دوبـاره گیـر اون آدمـا بیفتـه.
*
*
*
بـا دیـدن مـاشین هـای پلـیس سـرعت مـاشینش رو کـم کـرد و مـاشینش رو کنـار خیـابون پـشت سـر ماشیـنای پلـیس پـارک کـرد و از ماشیـنش پیـاده شـد و بـه سمـت مـامـور هـا دویـد.
مـامور ها جلـوی ورودش بـه جنگـل رو گرفتن کـه سـریع گفـت.
_مـن کیـم تهیـونگم،نـامزد لـیا.ت...میـخوام کمـک کنـم
مـامور ها اخمـی کـردن و بـهش خیـره شـدن؛داخـل پـرونده دختـر نـوشته نشـده بـود کـه نامـزد داره.
امـا بـا دیـدن پـدر دختـر کـه پشـت سـر مـرد از ماشیـن دیگـهای پیـاده شـد و سـرش رو بـه نشـانه تـایید تکـان داد،از سـر راه پسـر کنـار رفتـن.
۵.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.